Fix me| Part 18
"تایم اسکیپ به ۱۱:۳۴ دقیقه ی صبح"
بارون بند اومده بود و هوا آفتابی شده بود؛ هردو پسر هنوز تو بغل هم خوابیده بودند.
سر تهیونگ روی سینه مرد بود و دستاش یکیش روی خودش و یکیش روی پهلوی مرد بودند.
جونگکوک هم یکی از بازوهاش رو دور کمر تهیونگ حلقه کرده بود و اونو به خودش فشرده بود. اون یکی بازوی جونگکوک زیر سر تهیونگ بود؛ اگه یکی نمیدونست فکر میکرد دوتا کاپل خیلی عاشقانه تو بغل هم خوابیدند، همونطور که با آرامش خوابیده بودن، در محکم به دیوار کوبیده شد و باز شد و صدای بلندی داد.
تهیونگ یکی از چشماش رو باز کرد ولی تا قیافه ی پوکر و عصبی مینهو رو دید، دوباره چشماشو بست.
مینهو با دیدن اون دو تا مرد توی بغل هم، چشماش گرد شد.
میهو: پاشید ببینم دارید چه غلطی میکنید؟!
جونگکوک به خودش زحمت این رو هم نداد که حتی فقط چشماش رو باز کنه.
مینهو آهی بلند کشید و دستاشو برد لای موهاش.
مینهو:میگم بیدار شید عین دوتا خرس عاشق خوابیدید! محض رضای فاک، امروز مهمون داریم! بعدشم آقای کیم شما نبودید که میخواستی جونگکوکو جر بدی؟ الان روی سینش خوابیدی، انگار نه انگار فقط دو سه روزه همو میشناسید! واییی آخر سر من از دست شما دوتا سر به خیابون میزنم!
+خواب مهم تره!
-موافقم. مینهو خفه شو بزار بخوابم.
مرد توی خواب با صدایی گرفته زمزمه کرد.
مینهو چشماش گرد و شد ابروهاش درهم رفت؛ دست به کمر شد و گفت:
مینهو:جانم؟!
آهی کشید و از اتاق رفت بیرون.
تهیونگ و جونگکوک که فکر می کردن مینهو بیخیال شده و قراره راحت بخوابن، به خواب خودشون ادامه دادن ولی مینهو دو دیقه بعد؛ با یه پارچ آب یخ به سمتشون اومد و کل پارچ آب رو روشون خالی کرد. هردو مرد هینی کشیدن و عین برق گرفته ها بلند شدن و روی تخت نشستن، جونگکوک بلند شد و شروع به داد زدن کرد.
-دیوونه شدی؟! میخوای بمیری؟! هان؟!
مرد با تمام وجودش داد میزد درحالی که پسر کوچیک تر فقط با چشمای گرد از شوک و لباساها و موهای خیس، به روبه روش زل زده بود نفس نفس میزد و سینش تند تند بالا پایین میشد.
جونگکوک که هنوز شبیه موش ابکشیده بود، داشت سر مینهو داد میزد؛ ولی مرد انگار نه انگار، فقط به جونگکوک با قیافه ی پوکر زل زده بود.
مینهو: پاشید برید لباساتونو عوض کنید، امروز محض رضای فاک مهمون داریم!
جونگکوک آهی آزرده کشید.
-من خارشونو...
حرفش با مشتی به بازوش توسط مینهو قطع شد.
مینهو:هی! اونا خاله و عموت و...دختر خاله؟ دختر عمو؟ حالا هرکی که هستن مهمونن و مهمون که هیچ، خانوادتن. بعدشم خواهر خالت میشه مامان خودت.
-هرکی که هستن، اونا فقط مزاحمن!
مینهو:اونا فقط قراره چند روز بمون. یکم آدم باش..
بارون بند اومده بود و هوا آفتابی شده بود؛ هردو پسر هنوز تو بغل هم خوابیده بودند.
سر تهیونگ روی سینه مرد بود و دستاش یکیش روی خودش و یکیش روی پهلوی مرد بودند.
جونگکوک هم یکی از بازوهاش رو دور کمر تهیونگ حلقه کرده بود و اونو به خودش فشرده بود. اون یکی بازوی جونگکوک زیر سر تهیونگ بود؛ اگه یکی نمیدونست فکر میکرد دوتا کاپل خیلی عاشقانه تو بغل هم خوابیدند، همونطور که با آرامش خوابیده بودن، در محکم به دیوار کوبیده شد و باز شد و صدای بلندی داد.
تهیونگ یکی از چشماش رو باز کرد ولی تا قیافه ی پوکر و عصبی مینهو رو دید، دوباره چشماشو بست.
مینهو با دیدن اون دو تا مرد توی بغل هم، چشماش گرد شد.
میهو: پاشید ببینم دارید چه غلطی میکنید؟!
جونگکوک به خودش زحمت این رو هم نداد که حتی فقط چشماش رو باز کنه.
مینهو آهی بلند کشید و دستاشو برد لای موهاش.
مینهو:میگم بیدار شید عین دوتا خرس عاشق خوابیدید! محض رضای فاک، امروز مهمون داریم! بعدشم آقای کیم شما نبودید که میخواستی جونگکوکو جر بدی؟ الان روی سینش خوابیدی، انگار نه انگار فقط دو سه روزه همو میشناسید! واییی آخر سر من از دست شما دوتا سر به خیابون میزنم!
+خواب مهم تره!
-موافقم. مینهو خفه شو بزار بخوابم.
مرد توی خواب با صدایی گرفته زمزمه کرد.
مینهو چشماش گرد و شد ابروهاش درهم رفت؛ دست به کمر شد و گفت:
مینهو:جانم؟!
آهی کشید و از اتاق رفت بیرون.
تهیونگ و جونگکوک که فکر می کردن مینهو بیخیال شده و قراره راحت بخوابن، به خواب خودشون ادامه دادن ولی مینهو دو دیقه بعد؛ با یه پارچ آب یخ به سمتشون اومد و کل پارچ آب رو روشون خالی کرد. هردو مرد هینی کشیدن و عین برق گرفته ها بلند شدن و روی تخت نشستن، جونگکوک بلند شد و شروع به داد زدن کرد.
-دیوونه شدی؟! میخوای بمیری؟! هان؟!
مرد با تمام وجودش داد میزد درحالی که پسر کوچیک تر فقط با چشمای گرد از شوک و لباساها و موهای خیس، به روبه روش زل زده بود نفس نفس میزد و سینش تند تند بالا پایین میشد.
جونگکوک که هنوز شبیه موش ابکشیده بود، داشت سر مینهو داد میزد؛ ولی مرد انگار نه انگار، فقط به جونگکوک با قیافه ی پوکر زل زده بود.
مینهو: پاشید برید لباساتونو عوض کنید، امروز محض رضای فاک مهمون داریم!
جونگکوک آهی آزرده کشید.
-من خارشونو...
حرفش با مشتی به بازوش توسط مینهو قطع شد.
مینهو:هی! اونا خاله و عموت و...دختر خاله؟ دختر عمو؟ حالا هرکی که هستن مهمونن و مهمون که هیچ، خانوادتن. بعدشم خواهر خالت میشه مامان خودت.
-هرکی که هستن، اونا فقط مزاحمن!
مینهو:اونا فقط قراره چند روز بمون. یکم آدم باش..
۵.۴k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.